یکی از همین طلوع و غروب های گذشته بود که استادمان سرکلاس گفت: بالاخره باید از یک جایی شروع کنید.حتی شده نقد فیلم و تئاترهایی که می بینید و یا یک اتفاقی که کنارتان می افتد و میتواند سوژه خیلی خوبی باشد.

این شد که وقتی تقویمم ورق خورد و افتاد روی سه شنبه، از فرصت سوء استفاده کردم و بعد کلاسم رفتم سینما😊

حال و هوای میدان انقلاب خیلی متفاوت است.انگار از شیار کف پوش های خیابان بوی فرهنگ می آید.قدم زدن روبروی آن دست از کتابفروشی هایی که سن کتاب هاشان از من خیلی بیشتر است یکی از دلچسب ترین لذت های زندگی است؛ مثلا سفرهای مارکوپولو با کارتون قدیمی روی جلدش دلبری می کند.

خیلی گشتم ولی هیچ کدام از فیلم ها به اسم بردلم نمی نشست.منتها از آنروزهایی بود که تنها بودم و فرصت دیدن فیلمی اجتماعی را داشتم که حدس میزدم پایان خیلی تلخی داشته باشد.وقتی با رفقا باشی فقط دنبال طنز می گردند. شاید حق دارند با این ادعا که زندگی خودمان به اندازه کافی تلخ هست؛ این فیلم ها دیگر قوز بالا قوز است.

من که منتقد جدی نیستم؛ پا توی کفش منتقدها هم نمی خواهم بکنم. آنچه می نویسم احساس شخصی خودم نسبت به این فیلم است. یکبار که به تماشای یکی از مستندهای آمریکایی رفته بودم، شنیدم زنان باشخصیت و ثروتمند و بقولی با کلاس را به شکل زنان سیگاری با لباس های کوتاه و آرایش غلیظ را به تصویر کشیدند. نمی دانم با کدام فیلم شروع شد و از کدام روز که زنان ایرانی هم بی پروا سیگار بدست گرفتند؟ و یا چه شد که زنان بدکاره را با آرایش غلیظ و موی رنگ کرده و سیگار بدست در میهمانی های مختلط و قمار بازی نمایش دادند؟

اما یک چیزی را خوب حس میکنم، فیلم ها رسالتشان را فراموش کرده اند. تصویر سازی های یک فیلم، اذهان مردم را تسخیر میکند.وقتی در خیابان راه میروند و دختری را با آرایشی می بینند که برخلاف عرف عادی است، هرزه می خوانندش و قضاوتش می کنند. یک جورهایی خودشان سیگار کشیدن چه دختر و چه پسر در ملا عام را عادی کرده اند، خودشان جوان سرشار از کنجکاوی را در مسیر چشیدن تجربه های جدید می اندازند و بعد همه می پرسند چه شد که این جوان تازه نفس جویای شغل بیراهه رفت؟ مگر جوان خوشبخت خوشحال سرزنده، سرگرمی بجز تماشای فیلم و چرخیدن توی این لپ لپ های رنگارنگ دارد؟ ادب از که بیاموزد؟بی ادبان؟!

پرونده روزهای گذشته ام را که ورق میزدم، چشمم به برگه روزهایی افتاد که رمان های تلگرامی را دنبال میکردم. چقدر روحیه خشن و عصبی؟ این همه خشونت از کجا آمده بود؟ باورم نمی شد ذهنی که دارد از عشق می نویسد بتواند تا این حد تحقیر و خشونت در رگ های داستانش تزریق کند! برده داری، آزار همسری که چون بت می پرستندس! مجموعه ای از مازوخیسم و سادیسم در یک پکیج رمان عاشقانه... وقتی حس کردم همانقدر دارم عصبی میشوم برای همیشه رهایش کردم.

هاری اما امروز مرا به همان حال و هوا برد؛ بعد از پایان فیلم حالم خیلی بد بود. اینقدر بار منفی در یک فیلم؟ اینقدر اتفاق ناگوار برای شخصیتی که انرژی مثبت خاصی از چهره اش می گرفتم. شاید واقعیت جامعه است.ولی آیا این جامعه واقعا اینقدر بوی تعفن میدهد؟ دقیقا همینقدر به فنا رفته؟ و هیچ چیز زیبایی ندارد؟ چرا در فیلم هایمان به جوان هایمان یاد نمی دهیم همه جوره پای عشق و احساس نابشان بایستند؟ فرض بر اینکه واقعا پسر فلان خانم که همیشه نان حلال خورده، الان خودش دارد خطا میرود.حرام سر سفره می آورد و یا حداقل من نوعی که همسرش هستم، احساس کرده ام عشقم حرام رفته؛ چاره رها کردن نیست. باید ماند و عشق را به دندان کشید. راه را نشان داد.نه با تهدید به رفتن...بلکه با ماندن...ایستادن...عشق ورزیدن. گاهی اوقات شاید امید تنها چیزی است که یکنفر دارد، نباید این امید را از او گرفت.

یاد ندارم در زندگی شخصی ام کار خالصی برای رضای خدا انجام داده باشم، دعای خیری پشتم باشد، و دستان خدا رهایم کرده باشد. یاد ندارم دراوج تاریکی ها صدایش کرده باشم و یادش برود نورم شود. ولی در تک تک داستان های تلگرامی می دیدم دلشکسته ها با عمق وجود خدا را صدا می زنند و جوابی نمی شنوند. در هاری دیدم کسی که جوانمردی به خرج داد و کیف خانم روانشناس را از کیف قاپ ها پس گرفت، یا برادر فلج تازه ظهور را با عشق نگهداشت و حتی دنبال درمانش بود، دقیقا از همه آنهایی ضربه خورد که برایشان جان هم میداد و باورشان داشت. دیدم که خدا را صدا کرد و خدا نگاهش نکرد. اما ندیدم به ازای دو قدمی که سمت خدا رفته است خدا صد قدم سمت او بردارد. عشق و ایستادگی ناب ندیدم.دلخوشی ندیدم. همراه هیچ کدام از سختی های فیلم آسانی ندیدم.بویی از امید و دین ندیدم. 

شاید هم داستان زیبا از آنجایی شروع بشود که خودش را معرفی کند و در زندان بسازد و ناب ناب بیرون بیاید... نمیدانم.

ولی دوست ندارم یکبار دیگر این فیلم را ببینیم.